بغض

گلناز الهي
crowgol@yahoo.com

بغض


گلناز الهي

هواپيما نشست . بالاخره نشست.
خدايا اينجا تهرانه ؟ من ا ز اينجا برم بيرون مي رم پيش مامان؟ بيرون از ا ينجا ميدون تجريش هنوز هستش؟ بيرون از اينجا چاراه کالج هست؟ دبيرستان ا لبرز هست؟
ساعتمو با ساعت فرود گاه تنظيم مي کنم . نيمه شب شهريور. يه ذ ره گيج و منگم و مي ترسم. نمي دونم چي پيش مي ياد. نمي دونم مي خوام بگم اين هجده سال کجا بودم؟ چطوري خارج شدم؟
به من ميگن فرم هايي که تو سفارت پر کردم ناقص اند. نمي فهمم چي ميگن . نمي دونم بايد چي کار کنم. چشم هام دو دو مي زنن. . . له له مي زنن براي يه قيافه آشنا . براي کوچه هاي آشنا. براي ....
بغضم رو به زور پايين ميدم. مي گن بايد دوباره فرم رو پر کنم. من تنها نشستم و فرم جلومه:
نام پدر: .....
همه مسافر هاي پرواز من رفته اند . دو تا پرواز بعد من هم آمدند و رفتند.. تنهام و مي ترسم. و اين فرم هنوز ادامه داره:
سال خروج : ...
63 : هجده سال پيش. ميشه گفت خيلي کله خري کردم. اما من بايد مي رفتم.. بايد : مزر پاکستان : بايد به اون بلوچ اعتماد مي کردم. راهي جز اين نداشتم. چطور به يه بلوچ مرز نشين قاچاق چي اعتماد کردم؟ نمي دونم.اما وقتي روي شتر نشستم و بلوچ دهنه شتر رو مي کشيد و مي رفتيم حس کردم همه چيز تموم شد ..اينجا آخر خطه! اين بلوچه پشت تپه بعدي منو مي کشه و دلار هامو بر مي داره.. . سرمو مي بره؟
ديگه بلوچ بود و حرفش و شتر.
سه روز تمام ازم بي خبر بودن تا از پاکستان تونستم با مامان و بابا تماس بگيرم. سه ماه پاکستان بودم.
بهم مي گن پاسپورتم پيششون مي مونه. و بايد برم داد سرا يا يه هم چون چيزي. چي بايد بهشون بگم ؟ دارن بهونه مي يارن ومن خيلي خسته ام . من فقط مي خوام برم ا ون بيرون مادرمو بغل کنم. فقط مي خوام بچه الهامو ببينم. من فقط مي خوام تو تهران يه چرخي بزنم. مي گن خروج غير قانوني داشتم.. اوه بله بله اينو خودم هم مي دونم...
بالاخره از پاکستان رفتم آلمان . با چه بد بختي اي پزشکي خوندم. فوق تخصص ! حالا اينجام با موهايي که دارن سفيد ميشن .
- بهرام ..... بهرام ..؟
سرمو بر مي گردونم. مرد جا افتاده اي با موهاي سفيد تر از من! پلک مي زنم.
- حبيب ....
بغض لعنتي گلومو مي خراشه . يکهو پلکهام داغ ميشن. حبيب : پسر عمو نور الله .
حبيب داره وثيقه مي ذاره . کارت نظام پزشکيش رونشون ميده . پاسپورتمو نگه مي دارن. حبيب منو از اون اتاق مي ياره بيرون. چراغ ها رو يه گوله نور مي بينم. همه جا سفيده .. نور چراغ هاي مهتابي چشم هامو مي زنه. نمي تونم چيزي رو تشخيص بدم. آدم ها رو يه هاله روشن مي بينم . حبيب منو از تو جمعييت رد مي کنه. نمي تونم تمرکز کنم. چشمام هنوز دنبال باباست. سر و صدا خيلي زياده .از اون در شيشه اي ميريم بيرون.
هميشه اميد وا ر بودم مامان و بابا و الهام بيان آلمان و با هم زندگي کنيم. ... نه... نه... زنگ اون تلفن تو گوشمه : بي‌وقفه زنگ مي زد ...از ايران بود. يه نفر پشت تلفن فقط داد ميزد : بهرام .. بهرام ... دکتر رفت .. بهرام .. بابات رفت.. بهرام... ....................................................
و من در زندان خودم اسير بودم و اون سر دنيا اون پدري که عاشق هم بوديم رفت.
هنوز باور نکردم . هنوز. . .
يکهو انگار چشم باز مي کنم . يک نفر ميگه خدايا اين که خود دکتره ..چقدر شبيه پدرش شده. در فاصله دو سه متريم زني رو مي بينم. بغض لعنتي...پلک هام داغن. . . اون زن حرکتي به خودش ميده .. روسريش مييفته ... من انگار فلج شدم. خودمو به جلو هل ميدم.
بغض ... بغض .... من مي شکنم. صداي هاي هاي گريه ام رو مي شنوم. حس مي کنم اين زن مرکز ثقل عالمه . سرشو مي گيرم تو بغلم. اشک هاي گرمش از گردنم پايين مي ره..
مامان ... مامان .. من اينجام.
سعي مي‌کنم از پشت اشکي که اصلا نمي تونم کنترلش کنم الهامو پيدا کنم . صدام مي لرزه :
الهام .... الهام .... ؟
دختر دو سه ماهه الهام منو هاج و واج نگاه ميکنه. چه قدر شکل بچگي هاي الهامه.. صورتشو مي چسبونم به صورت داغ و خيسم. زندگي در هر صورت جريان داره.
باز هم چشمام بين جمعييتي که آمده فرودگاه استقبالم دنبال بابا مي گرده. نه ... نيست . .آره واقعييت داره ..اون ديگه نيست... سالهاست که نيست.... بغض چنگ در گلوي من زده. چشمام تار مي بينن و مي لرزم. فاميل و آ شنا ها دورم را گرفته اند. هر چمدونم دست يکيه ...
حبيب شونه هامو مي گيره و منو مي کشه ببره بيرون ... باهاش راه مي افتم .. در آخرين لحظه سرمو بر مي گردونم: بين آدم هايي که فقط اون ها رو يه هاله مي بينم يه مردخندان ايستاده .. مستقيم به من نگاه مي کنه . دستشو برام تکون ميده و بين جمعييت گم ميشه. گريه ام که تازه قطع شده بود از نو- بي اختيار من - شروع ميشه.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30199< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي